پارت سی و نهم

زمان ارسال : ۲۳ روز پیش


بعد از اتمام جنگ متکا، راهی حمام می‌شوم تا غبار از تن خسته‌ام پاک شود. بعد از خشک کردن موهای بلند و موج‌دارم، منیر برای هر دویمان چای می‌آورد:

- بیا بخور تا بفهمی خواهری یعنی چی؛ از بس منو زدی نرمی استخون گرفتم، بزار مامان بیاد فقط.

بعد چشمکی به من می‌زند و ادامه می‌دهد:

- دلم برات تنگ شده بود خدایی، نیستی اینقدر خوبه ماهی.

منیر این را می‌گوید و غش غ

175
29,618 تعداد بازدید
98 تعداد نظر
48 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • دانه

    ۱۶ ساله 10

    عالی مثل همیشه...

    ۳ هفته پیش
  • محبوبه لطیفی | نویسنده رمان

    نوش نگاهت عزیزم

    ۳ هفته پیش
  • فاطمه

    00

    👌👌👌👌👌👌👌🌺🌺🌺🌺🌺🌺

    ۳ هفته پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید